نویسنده : میچ آلبوم

    ترجمه : گیتا گرکانی

پدر چارلي بنه‌تو در کودکي به او گفت: «تو مي‌تواني پسر مامان باشي يا پسر بابا، اما نه هر دو». او هم پدرش را انتخاب کرد، اما نتيجه فقط اين بود که در آستانه‌ي نوجواني ديد که پدرش ناپديد شد. چند دهه بعد، چارلي مردي شکست خورده است. کارش را از دست مي‌دهد. خانواده‌اش را ترک مي‌کند. وقتي مي‌فهمد به عروسي تنها دخترش دعوت نشده، به کلي دچار نااميدي مي‌شود و تصميم مي‌گيرد خودش را بکشد. چارلي نيمه‌شب با ماشين به شهر کوچک زادگاهش مي‌رود: به آخرين سفر. اما وقتي گيج و سرگردان به خانه‌ي دوران کودکي‌اش مي‌رسد، موضوع حيرت‌انگيزي را کشف مي‌کند. مادرش ـ که هشت سال قبل مرده ـ آنجاست. و طوري به چارلي خوشامد مي‌گويد که انگار هيچ اتفاقي نيفتاده. ادامه‌ي داستان در يک روز ظاهراً عادي مي‌گذرد که بسياري از ما در حسرت آنيم:فرصت ايجاد رابطه‌اي خوب با والدين در گذشته، براي شرح دادن اسرار خانوادگي و طلب بخشش. چارلي در جايي بين اين زندگي و دنياي ديگر، در مورد مادرش و فداکاري‌هاي او چيزهاي شگفت‌انگيزي مي‌فهمد و سعي مي‌کند با راهنمايي محبت‌آميز او تکه‌هاي خردشده‌ي زندگي‌اش را بار ديگر کنار هم قرار بدهد.